به گزارش مشرق، پیرمرد بازنشسته که برای دومین بار به کلانتری آمده بود تا بار دیگر از مددکار اجتماعی برای بازگشت آرامش به اعضای خانواده اش کمک بخواهد، در حالی که برق شادمانی در چشم هایش موج میزد، درباره داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: ۳۰سال در آموزش و پرورش خدمت کردم و شاگردان زیادی را تحویل جامعه دادم. همواره تلاش میکردم تا فرد مفیدی برای جامعه باشم و بتوانم با تربیت شاگردانی فعال و کارآزموده برای جامعهام مفید باشم. با وجود این، از فرزند خودم غفلت کردم و او مسیر زندگی اش را گم کرد.
همسرم نیز در یکی از ادارات دولتی به عنوان کارگر خدماتی مشغول کار بود، به همین دلیل کمتر میتوانست در پیشرفت فرزندان مان نقشی داشته باشد. او حتی توجه زیادی به امور زندگی خودمان نیز نداشت و تنها به شغل و درآمدش میاندیشید. این گونه بود که هیچ کدام از فرزندانم نتوانستند بیشتر از دیپلم تحصیل کنند یا در جامعه از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار شوند.
پسر اولم در سال چهارم دبیرستان ترک تحصیل کرد و پس از گذراندن دوران سربازی به کارگری روی آورد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این میان، دو فرزند دخترم نیز با اصرارهای همسرم مجبور شدند ازدواج فامیلی داشته باشند و با بستگان همسرم ازدواج کنند، به همین دلیل آنها نیز علاقه زیادی به زندگی شان ندارند و برای سعادت و خوشبختی شان تلاش نمیکنند؛ اما آن چه افکار و آرامش مرا به هم ریخت، کشیده شدن پسر چهارمم به خلافکاری بود. «غلام» از همان دوران نوجوانی ، پسری پرجنب و جوش و شرور بود و به چیزی جز خوشگذرانی و رفیق بازی نمیاندیشید. گاهی به طور ناگهانی چند روز گم میشد و تازه میفهمیدیم که با دوستانش به مسافرت رفته است.
همین رفیق بازیها و شب نشینی هایش او را از درس و مدرسه دور کرد و در حالی که من و مادرش سرگرم کار و زندگی بودیم، او در کلاس اول دبیرستان ترک تحصیل کرد ؛ چراکه علاقه اش را به تحصیل از دست داده بود. سرزنشها و نصیحتهای من نیز در این باره بی فایده بود.
از آن زمان پسرم فقط به دنبال رفیق بازی رفت و نسبت به آینده اش بی تفاوت شد. هنوز چند ماه به پایان خدمت سربازی اش باقی مانده بود که به اصرار همسرم با دختر همسایه ازدواج کرد؛ ولی «غلام» هیچ مسئولیتی را در زندگی احساس نمیکرد و بیکار و علاف بود، به گونهای که حتی نمیتوانست به مناسبتی برای نامزدش یک شاخه گل خریداری کند.
با این که چند ماه از ازدواجش میگذشت، ولی دوستانش را به همسرش ترجیح میداد و بیشتر اوقاتش را به همنشینی با آنها میگذراند. در این میان، عروسم که دیگر نمیتوانست این شرایط را تحمل کند تقاضای طلاق داد تا آینده و سرنوشتش را قربانی غلام نکند. من هم که میدانستم حق با عروسم است و او ۲سال از جوانی اش را پای پسرم ریخته، دخالتی در ماجرا نکردم تا آن دختر بی گناه بیشتر از این آینده اش را تباه نکند.
خلاصه، عروسم طلاق گرفت اما رفتارهای زشت پسرم بیشتر شد تا جایی که از شدت ترس نمیتوانستیم به رفتارهای خشن او اعتراض کنیم.
دیگر شبها را تا صبح در بیرون از خانه به سر میبرد و صبح تا شب نیز میخوابید. مدام دوستان نابابش به منزل ما میآمدند و آبروریزی میکردند به طوری که نمیتوانستم از شدت شرم سرم را در محله بالا بگیرم. به ناچار دست به دامان قانون شدم و انتظار داشتم با چوب قانون او را ادب کنند اما پسرم به دایره مددکاری کلانتری احضار شد و مورد مشاورههای خانوادگی اجتماعی کارشناسان قرار گرفت.
بعد از آن بود که فرزندم راه درست زندگی را پیدا کرد و دست از خلافکاری و رفیق بازی هایش برداشت و اکنون نیز در یک شرکت خصوصی مشغول کار شده است و به دوستانش فکر نمیکند.
حالا نیز به کلانتری آمدهام تا ضمن قدردانی، از آنها بخواهم برای بازگرداندن عروسم به زندگی غلام، مرا یاری کنند و. ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: روزنامه خراسان